تاریخ نگارش : بیست و نهم اسفند 1390
معرفی زنانی که به مقام عرفانی رسیده اند
آیت الله جوادی آملی
در ذیل تعدادی از زنان که به مقامات عرفانی رسیده اند، معرفی شده اند.
کلید واژه : زن، مقامات عرفانی
ناشر : کتاب زن در آینه جلال و جمال
نمونههایی از مقامات عرفانی زن
زنانی که دارای ذوق عرفانی بودهاند و آن ذوق توسط اسلام شکوفا شده و جملات و کلمات بلند عرفانی گفته و یا اشعاری سر دادهاند در تاریخ فراوان است که برای نمونه به چند مورد اشاره میشود.
مخاطب سروش غیب
رابعه شامیه[1]
رابعه شامیه همسر احمد بن ابیالحواری است، فضیلت و کرامت این بانو قابل انکار نبود، همسرش میگفت: وقتی سفره غذا گسترده میشد، رابعه به من میگفت: بخور «فانّها ما نضجت الّا بالتسبیح» این غذا با تسبیح پخته شده است. باید دید که منظور از این جمله چیست؟ آیا منظور این است که به هنگام آشپزی تسبیح میگفته است ـ نظیر سخنی که درباره بعضی از مراجع تقلید آمده است که مادرش میگفته: او را شیر ندادهام مگر به نام خدا ـ یعنی هنگام پختن غذا من سبحاناللَّه میگفتم، و یا این که منظور این است که این غذا با تسبیح درست شده و ایجاد شده است، و اصولاً، آیا غذا با تسبیح درست میشود؟ یعنی اگر کسی «سبحان اللَّه» بگوید غذا حاضر میشود؟
در سوره مبارکه یونس، در مورد چگونگی تناول غذا توسط بهشتیان چنین آمده است:
(دعویهم فیها سبحانک اللّهمّ وتحیّتهم فیها سلام وآخر دعواهم أن الحمد للَّه ربّ العالمین)[1]
نیایش آنها در بهشت: سبحانک اللهم ـ خدایا تو پاک و منزهی ـ است و درودشان در آنجا سلام و پایان نیایش آنان: الحمدللَّه ربّ العالمین است.
این که میفرماید دعوای بهشتیان تسبیح است یعنی چه؟ این کلمه، دو مطلب را بیان میکند، اول: این که اینها مدّعی هستند و امری را طلب میکنند، و دوم: این که تسبیح میکنند (دعواهم فیها سبحانک اللّهمّ)، معنای جمله وسط تا حدودی روشن است که، برخورد بهشتیان با یکدیگر و با فرشتهها مسالمتآمیز و با سلام و تسلیم است، لیکن دو جمله اول و آخر چیست؟ و چه تناسبی بین ادّعا و تسبیح و تحمید وجود دارد؟
آنچه مسلم است این که اینها موجود ممکن هستند و محتاجند، لذا غذا میخواهند، اما این چنین نیست که وقتی بهشتیان غذا و میوه بخواهند، به کسی بگویند: برای ما میوه تهیه کن، و یا خودشان وارد باغ شوند و میوه بچینند، بلکه (دعواهم فیها سبحانک اللّهمّ) آنها هر چه بخواهند با تسبیح حاضر میشود، اگر اراده آب کوثر نمودند، میگویند «سبحانک اللّهمّ». اگر میوهای خواستند، میگویند «سبحانک اللّهمّ». پس دعوی را با تسبیح، تثبیت میکنند.
تناسب بین اثبات آن دعوی و تسبیح این است که وقتی خود را محتاج به نعمتی از نعمتهای بهشتی میبینند، ذات اقدس اله را منزه از این حاجت مییابند، آنها نمیگویند: به ما میوه یا آب بده، بلکه میگویند: تو منزه از حاجتی، یعنی ما محتاج و نیازمندیم، امّا تو مبرای از نیاز به کوثر و فواکهی، و ادب اقتضا میکند که انسان با حاتمخویان، برخوردی این گونه داشته باشد، چه رسد به برخورد با خدای حاتمآفرین. نگوید: من محتاجم، به من بده، بلکه بگوید: تو که نمیخواهی، تو که نیازمند نیستی، و بهشتیان نیز این چنین سخن میگویند «سبحانک اللّهمّ» تو منزه از آنی که نیازمند باشی، یعنی به ما بده، این، بیان رابطه بین ادّعا و تسبیح.
اما جمله سوم ـ رابطه بین ادّعا و حمد ـ (وآخر دعواهم أن الحمد للَّه) یعنی بعد از آن تسبیح، وقتی از ذات اقدس اله انعامی دریافت نمودند، در مقام تشکر و سپاس برمیآیند و میگویند: «الحمد للَّه ربّ العالمین» حمد بعد از تسبیح است، تسبیح تلویحاً به معنای درخواست است و هنگامی که درخواست به اجابت رسید، و این نیازمند به مورد نیاز خود دست یافت نوبت به سپاس و حمد میرسد، لذا عرض میکند «الحمد للَّه ربّ العالمین».
رابعه شامیه که به همسرش میگوید: این غذا را بخور «فانّها ما نضجت الّا بالتسبیح» شاید منظورش این نباشد که من وقتی به آشپزخانه میرفتم، تسبیح بر زبانم جاری بود و در حال طبخ غذا «سبحان اللَّه» میگفتم، بلکه منظورش این باشد که این غذا با تسبیح رسیده است.
پس زن میتواند یک چنین مقامی داشته باشد، و به چنین مقامی دسترسی پیدا کند.
اشعار آموزندهای نیز این بانو دارد، همسرش میگوید: حالات گوناگونی داشت ـ همانگونه که صاحبنظران افکارِ گوناگون دارند، به دلیل این که مقدمات منطقی گوناگونی در ذهنشان ظهور میکند، صاحبدلان نیز رهآوردهای گوناگونی دارند، چون واردات گوناگونی در قلب اینها ظهور پیدا میکند، گاهی وارده حب، گاهی وارده خوف و گاهی وارده امید، و در برابر هر وارده سخنی به تناسب میگویند ـ گاهی حب خدا بر او وارد میشد و میگفت:
حبیب لیس یعدله حبیب وما لسواه فی قلبی نصیب
دوستی که همانند ندارد و در قلب من کسی جز او نیست.
حبیب غاب عن بصری وشخصی ولکن عن فؤادی ما یغیب
دوستی که از چشم و برم پنهان و در دلم حاضر است.
حبیبی است که (لا تدرکه الأبصار)[1] اما «وقلبی بحبّک متیّماً»[2] از چشم مستور است چون منزهتر از آن است که چشم آن را ببیند ولی در قلب جا دارد.
گاهی نیز در حال انس با خدا به سر میبرد، و برای او شعر میسرود و میگفت:
ولقد جعلتک فی الفؤاد محدّثی وأبحت جسمی مَن أراد جلوسی
دلم را همسخن با تو نمودم و جسمم با دیگران است.
فالجسم منّی للجلیس مؤانس وحبیب قلبی فی الفؤاد أنیسی
جسمم انیس همنشین است و دلم با دوست همنشین است.
گاهی نیز حالت خوف بر او غالب میشد و میگفت:
وزادی قلیل ما أراه مبلّغی أللزّاد أبکی أم لطول مسافتی
توشه، کم است و مرا به مقصد نمیرساند، نمیدانم بر کمی توشه یا بر طول سفر گریه کنم؟
أتحرقنی بالنار یا غایة المنی فأین رجائی فیک؟ أین مخافتی؟
آیا باآتشم خواهی سوخت ای همه آرزوهایم؟ پس امیدم کجا رفت وترسم چه شد؟
سخنانی از حضرت امیر ـ سلاماللَّه علیه ـ در ادعیه هست که میفرماید:
«آه، من قلّة الزّاد وطول الطّریق وبُعد السّفر وعظیم المورد»[1]
آه! از توشه اندک و راه دراز و دوری سفر و منزلگاه ترسناک!
همانها را این بانو به صورت مناجات ادبی در این شعر گنجانده است. که رهتوشه کم است و فکر نمیکنم با این رهتوشه کم به مقصد برسم، آیا برای کمی توشه ناله کنم یا برای طول سفر اشک بریزم، ای خدایی که نهایت آرزوی منی، آیا مرا با آتش خود خواهی سوزاند، پس امیدم چه شود؟ چون به تو امیدوار بودم.
رابعه بصریه عدویه[2]
از رابعه عدویه نیز کلماتی آموزنده، در این زمینه رسیده است. در تاریخ آوردهاند که او بسیار اشک میریخت، همین که سخن از آتش به میان میآمد مدهوش میشد و میگفت «استغفارنا یحتاج الی استغفار» ما از استغفارمان باید استغفار کنیم، این همان معرفت بلندی است که سالار شهیدان ـ صلوات اللَّه علیه ـ در دعای عرفه عرضه میدارد:
«الهی مَن کانت محاسنه مساوی فکیف لا تکون مساویه مساوی»[3]
خدایا، کسی که خوبیهای او بدی است، بدیهایش چگونه بد نباشد، کسی که خوبی خود را خوب بداند، معلوم میشود ـ به خیال خودش ـ به پایههای رفیعی دست یافته است. کسی که نماز میخواند و خیال میکند که کاری کرده است، و دیگر نمیداند که همه این توفیقات به برکت لطف الهی است، کسی که اشکی میریزد و استغفاری میکند و خیال میکند کار مهمّی کرده است، اینها «محاسنه مساوی» است، حسنه او سیّئه است، چه رسد به سیئه او، این بانو هم میگوید که: استغفار ما خود محتاج استغفار دیگری است. زیرا همین استغفار نیز مشوب و ناخالص میباشد. او هرگز چیزی از مردم نمیپذیرفت و میگفت: «ما لی حاجة بالدّنیا» وقتی شنید، سفیان ثوری میگوید: «وا حزناه» تا کی ما باید غمگین باشیم؟ گفت: «وا قلّة حزناه» باید متأثر باشیم که چرا کم محزون هستیم، من مینالم که چرا نالهام کم است، تو میگویی اصل حزن چرا؟ اما من میگویم: کمی حزن چرا؟
از این بانو سخنان آموزنده دیگری نیز رسیده است، از جمله این که به همه توصیه مینمود که: «اُکتُموا حسناتکم کما تکتمون سیّئاتکم. »
همانگونه که بدیهای خود را پنهان میکنید تا کسی نبیند، خوبیها را هم پنهان کنید، چون اظهار و ظهور خوبی برای یک انسان نقص است، چرا که خودنمایی است.
بزرگان اهل معرفت میگویند: ظهور اولیای الهی در عبودیت برای آنها اولی و لذیذتر است تا در ربوبیت. اگر ضرورت اقتضا نکند، هیچ ولیّی از اولیای الهی معجزه نشان نمیدهد، چون اعجاز، ظهور ربوبیت یعنی مظهر پروردگار شدن است.
(ما کان لرسولٍ أن یأتی بآیة الّا باذن اللَّه)[1]
هیچ پیامبری حق نداشته که آیه و معجزه بیاورد جز با اذن الهی.
اگر اذن خدا نباشد هیچ رسولی معجزه و نشانهای نمیتواند بیاورد که منظور از اذن در اینجا نیز اذن تکوینی است و با «کن فیکون» حق شروع میشود وگرنه هیچ موجودی چه فرشته و چه انسان هیچ کاری با استقلال از او ساخته نیست. تمام عالم با فرمان حق اداره میشود و آنجا که اعجازی ظهور میکند این ربوبیت حق است که در کسوت انسان کامل ظهور پیدا کرده است البتّه جدایی ظاهر، از مظهر، محفوظ است. و تازه این مقام فعل است نه مقام ذات. غرض آنکه سیره سالکان و اصل، این است که در عبودیت ظهور کنند نه در ربوبیت.
این بانو در مورد کسی که خواست کار خیرش افشا شود یعنی میل نمود که در ربوبیت ظهور کند فرمود: حسناتتان را بپوشانید همانطور که سیئاتتان را میپوشانید و این جزو کلمات قصار اوست: «اُکتُموا حسناتکم کما تکتمون سیّئاتکم.»
شیخ شهابالدین سهروردی در کتاب عوارفالمعارف دو بیتی را که به رابعه شامیه مستند است به رابعه عدویه نیز استناد داده است که آن دو بیت عبارت است از:
انّی جعلتک فی الفؤاد محدّثی وأبحت جسمی مَن أراد جلوسی
فالجسم منّی للجلیس مؤانس وحبیب قلبی فی الفؤاد أنیسی
بسیاری از این بانوان تمام شب را بیدار بودند. بعضیها که نسبت به رابعه عدویه اظهار ادبی میکردند، میگفت: در عالم رؤیا آثار خیرش در طبقهای نور به من میرسد. گاهی هم به خودش خطاب میکرد و میگفت: «یا نفسی کم تنامین والی کم تنامین یوشک أن تنامی نومة لا تقومین منها الّا لصرخة یوم النشور. »
یعنی ای نفس چقدر میخوابی؟ گویا آن چنان خوابی که فقط با صرخه و فریاد یومالنشور بیدار شوی، چرا که در آن روز همه را با یک صیحه بیدار میکنند.
(إن کانت الّا صیحة واحدةً فاذا هم جمیعٌ لدینا محضرون)[1]
یک فریاد است و بس؛ و سپس ناگاه همه در پیشگاه ما حاضرند.
همچنین میگفت: «الهی ما عبدتک خوفاً من نارک ولا طمعاً فی جنّتک بل حبّاً لک وقصداً للقاء وجهک. »
این سخن که به معصومین علیهم السلام منسوب است شاگردانشان به آنها تأسّی میکنند. گاهی حالی به آنها دست میدهد که میگویند من به خاطر ترس از آتش و شوق به بهشت عبادت نمیکنم بلکه به خاطر حبّ به محبوب عبادت میکنم و این ابیات را میسرایند:
أُحبّک حبّین حبّ الهوی وحبّاً لأنّک أهلٌ لذاک
فأمّا الّذی هو حبّ الهوی فشغلی بذکرک عمّن سواک
وأمّا الّذی أنت أهلٌ له فکشفک لی الحجب حتّی أراک
فلا الحمد فی ذا ولا ذاک لی ولکن لک الحمد فی ذا وذاک
تو را دو برابر دوست دارم، یکی به دلیل علاقه به تو و دیگر برای این که دوستداشتنی هستی.
دوستی از روی علاقه تا آنجاست که غیر تو را از یادم برده است.
دوستداشتنی بودنت نیز به این دلیل است که پردهها برداشته شده و میبینمت.
نه شکرانه اولی از من است و نه دومی که هر دو حمد نیز لایق خود تو است.
گاهی حب از ذکر است و گاهی به خاطر آن است که کشف حجاب کردی و ماوراء حجاب را به من نمودی و برای این دو حب من حمد دارم، اما در حقیقت نه حمد برای حب اول و نه حمد برای حب دوم، مال من نیست چون خود این حمد توفیقی و یا نعمتی است از ناحیه تو، پس حمدِ هر دو محبت از آنِ توست.
رابعه دختر اسماعیل
در شرح حال این بانو آمده است[1] که اگر چنانچه حالی برای او پیش میآمد اهل بهشت را میدید و میگفت: «رأیت أهل الجنّة یذهبون ویجیئون وربّما رأیت حورالعین یستترن منّی بأکمامهنّ» همان طوری که گاهی مردان به جایی میرسند که خود را از ائمه علیهم السلام مستور میدارند، همچنین بعضی فرشتهها گاهی به جایی میرسند که خود را از اولیای الهی که مَردند میپوشانند، زنان نیز گاهی به جایی میرسند که حوریها خود را از آنها میپوشانند. ولی آیا پنهان میکنند یا تحتالشعاع نور آنها قرار میگیرند؟ این که در روایت آمده است: «کسی که وضو میگیرد، با آب وضوی او فرشته خلق میشود»، یعنی با عمل صالح آنها «کن، فیکون» میشود وگرنه فرشتهها نه از نارند و نه از طین. آنها با نماز درست میشوند، نظیر نهر عسل بهشت که با عمل صالح ساخته میشود. این که میفرماید:
(وأنهار من عسل مصفّی)[1]
و جویبارهایی از عسل ناب.
عسل بهشت، از زنبور و کندو نیست. بلکه با صوم و صلاة درست میشود. حوری بهشت هم نظیر انسان نیست تا:
(خالق بشراً من طین)[2]
پدیدآورنده بشری از گِل.
باشد و یا مثل جنّ نیست، تا:
(والجانّ خلقناه من قبل من نار السّموم)[3]
پریان را قبل از آن از آتشی سوزاننده و بیدود آفریدیم.
باشد، بلکه او با نماز درست میشود، با عبادت و اطاعت درست میشود. بنابراین اگر فرشته موجودی است که با نماز درست میشود، و نمازگزار بالاتر از نماز است، چون:
«فاعل الخیر خیر منه»[4][زن در آینه جلال و جمال - صفحه 232]
بالاتر از هر کار خیر، صاحب آن کار است چون هر مؤثری از اثر خودش قویتر است.
پس، زنان بهشتی از حوریها بالاترند، و این پایگاه واقعی زن است. و اگر کسی توهم کند که، بعضی محدودیتهای اجرایی نمیگذارد که زن به این پایگاههای عمیق برسد، این توهمی بیهوده است.
نامهایی که برده شد نمونهای از سالکان واصل بود تا روشن شود که راه برای زن و مرد یکسان باز است و هیچ فرقی در جهت سیر کمالات بین آنها نیست.
ابدال و اوتاد کیانند؟
وقتی از عارفی پرسیدند: «ابدال» چند نفرند؟ فرمود: «أربعون نفساً» ابدال چهل تن هستند، و سؤال کردند که: چرا نگفتید: «أربعون رجلاً»، چهل مردند، و گفتید: چهل نفس هستند؟ در جواب گفت: اولاً: همه این بزرگان مرد نیستند، بلکه در بین آنان زنان هستند. و ثانیاً: کسی که به مقام ابدال نائل میآید انسان است و انسان بودن اختصاص به زن یا مرد ندارد.[1]
ابدال، در اصطلاح، سالکانی هستند که تحت تدبیر شخص معین نیستند. و از آنها به عنوان «مفرِد» یا «مفرَد» یاد میشود. چه این که اینها راه را به تنهایی طی میکنند. گرچه سخت است ولی رفتنی است و گرچه پیشرفت انسان تحت نظر مدیر و مدبر بیشتر است، لکن به تنهایی هم میتوان طی طریق نمود.
بنابراین آنها که تحت تربیت و تدبیر استاد معیّن نیستند، و سرگرم طی این طریقند، از آنان به عنوان «ابدال» یاد میشود.
گروههای فراوانی هستند که هر یک نام مخصوص دارند، ولی این سؤال و جواب درباره خصوص «ابدال» مطرح شده، و لذا آن بزرگوار، در جواب فرمود «أربعون نفساً» قهراً اگر سؤال شود که اقطاب و اوتاد، چند نفرند؟ باز ممکن است در جواب گفته شود «أربعون نفساً» یعنی آن کسی که به این مقامات میرسد، «مرد» نیست «انسان» است و انسانیت زن و مرد ندارد.
و بر اساس همین نکته است که گفته شده:
ولو کان الرّجال کمن ذکرنا لفضّلت النساء علی الرجال
ولا التأنیث لاسم الشّمس عیب ولا التذکیر فخر للهلال[1]
اگر مردها آن گونه باشند که نام بردیم باید زنان را بر مردان برتری داد.
نه تأنیث برای نام خورشید عیب است و نه تذکیر افتخاری برای ماه میباشد.
یعنی اگر مرد و زن همین است که در جامعه ماست، و همین است که ما اوصاف آنان را بیان نمودیم زنان به مراتب بالاتر از مردانند، درست است که شمس مؤنث است و قمر مذکر، امّا نه این تأنیث برای شمس عیب است و نه آن تذکیر برای هلال فخر میآورد. کلمهای را با «تاء» ذکر میکنند و کلمه دیگری را بدون «تاء» تلفظ میکنند. لذا در کتب ادبیات ـ در متن سیوطی ـ آمده است که این «تاء» به عنوان «تاءالفرق» است، تاءالفرق یعنی حرفی که دو تلفظ را از هم جدا میکند، قهراً تا این نکته برای خود انسان حل نشود و بر اندیشههایش غالب نگردد، تبیین آن برای دیگران و در عمل مشکل خواهد بود.[زن در آینه جلال و جمال - صفحه 234]
به هر حال اینها نمونههای فراوانی است که اگر بازگو شود کاملاً روشن و مبیّن خواهد شد که میزان نقش زن در صدر اسلام در مقایسه با مرد چقدر بوده است و انشاءاللَّه تعالی در مباحث آینده خواهیم آورد که در طول تاریخ زنانی همردیف ابوذر و اویس قرنی بودهاند اما به خاطر این که مطرح نشدهاند، همچنان گمنام ماندهاند.
داستان فضیل بن عیاض که در لسان تاریخ و تذکره عرفا شهرتی چشمگیر یافته و همواره قصهاش در ذیل آیه شریفه: (ألم یأن للّذین آمنوا أن تخشع قلوبهم لذکر اللَّه)[1]
آیا زمان آن فرا نرسیده است که قلب مؤمنان به یاد خدا فروتن گردد.
طرح میشود، از حوادث بلند عرفانی است، که مشابه آن برای بانویی عارفه که سابقه هنرمندی داشت اتفاق افتاده است. که میگویند مولای او به خاطر شدت سرگردانی و حیرت و... بالاخره او را به تیمارستان فرستاد، زیرا میدید که او از بس شعرهای بلند درباره محبوب میگوید، عاقلها را متحیّر میکند، همه سرگردان شدند که آن دوست کیست؟ مولای او نیز در اثر سوء ظن، نفهمید که محبوب این زن چه کسی است که این زن برای او چنین شعر میسراید و ناله میکند و ضجّه میزند.
بعضی از عرفای نامدار آن عصر وقتی به دیدار این زن در تیمارستان رفتند، فهمیدند که این زن به مقامی رسیده که جز خدا را نمیبیند، و در فراق او این همه اشعار بلند ادبی میسراید و ضجه میزند. حالات و سخنان او عرفا را تحت تأثیر قرار داد و سرانجام از تیمارستان آزادش نمودند، و دانستند که راه دل، مخصوص عرفای مرد نیست، و زنان در این راه اگر همتای مردان نرفته باشند همسوی آنها و همکفو آنها خواهند بود.