تاریخ نگارش : بیست و هشتم شهريور 1391
داستان بهشت شداد
مرضیه علمدار
شداد گفت: ای داود آن بهشتی که تو مرا بدان دعوت می کنی من در همین دنیا خواهم ساخت تا بدانی مرا به بهشت خدای تو حاجتی نیست.

در عصر حضرت داود حاکمی بود به نام شداد که بسیار مقتدر بود وهزاران امیر در دستگاه فرمانروایی او مشغول بودند.داود نزد شداد رفت و گفت: ای شداد خداوند به تو هزار سال عمر داد که هزار گنج نهادی و هزار زن گرفتی و هزار لشکر را شکستی. اگر ایمان بیاوری روز قیامت به بهشت اخل میشوی . شداد گفت : ای داود آن بهشتی که تو مرا بدان دعوت می کنی من در همین د نیا خواهم ساخت تا بدانی مرا به بهشت خدای تو حاجت نیست.شدا د دستور داد در سرزمین دمشق زمینی را انتخاب کنند که خاکش خوشبو باشد. سیصد نفر از مهندسان ده سال جستجو کردند تا زمینی به وسعت 40 در 40 فرسخ را پیدا کنند که مناسب ساخت بوستان یا بعبارتی بهشت شداد باشد. سیصد هزار کارگر و هزاران معمار مشغول بکار شدندقصری در میان باغی ساختندکه خشتهای آن از طلا بود در میان قصر بناهایی ساختند که زبرجد و زمرد در آن بکار رفته بود و ستونهایی داشت که به شهادت قرآن در دنیا بی نظیر بود دیوارهای بهشت شداد از جنس طلا ونقره بود و بر سر کنگره های آن رشته های مروارید آویزان شده بود.درختان این باغ با طلا و نقره و زمرد ویاقوت آراسته شده بودومشک وعنبر وزعفران بر روی خاک آن افشانده بودند. درون نهرها به جای سنگ پوشیده از جواهرات بود.ساخت قصر قریب سیصد سال طول کشید و در این مدت طلا و نقره وجواهر نزد هیچ کدام از مردم نمانده بود وهمه را در ساخت بربهشت شداد هزینه کرده بودندتا آنجا که دو گرم طلا در گردن دختری را بزور غصب کردند و آن طفل یر بلند کرد و گفت : خدایا داد مرا از این ستمگران بگیر.
در روز افتتاح بهشت ، دختران خوبروی و زیبا را مانند پیشاهنگان آراستند تا در افتتاح بهشت شداد توسط او سان ببیند. شداد با یک غلام که منتخب خودش بود رو به بهشت نهاد چون نزدیک شد شخصی با هیبت را دید بر خود لرزید و گفت : تو کیستی .؟ جواب داد من ملک الموت هستم . گفت برای چه آمده ای ؟ گفت : آمده ام جانت را بگیرم. شداد گفت : یک لحظه امان بده تا یک لقمه از این غذا بخورم. جواب شنید رخصت ندارم و در حالیکه یک پا در رکاب و یک پا در زمین بود قبض روح شد. بهشت شداد بی صاحب به همان حال ماند و هیچ مالک ومملوکی از آن بهره مند نشد.