تاریخ نگارش : سی ام دي 1391
شعله ای در درون
مرضیه علمدار .ب
تو هم مثل من در میان سرمای تنهایی وجودت شعله ای فروزان را حس می کنی که اگه اون نبود هیچ امیدی نبود. میدانم ومیدانی که در این وادی پر خطر ، کسی هست که دستمان ... نه که تمام وجودمان را گرفته وحفظ کرده و به پیش میبرد و باز میدارد و پناهمان میدهد . کسی هست که درون پر غوغای مرا نظم داده و سلامتی به من هدیه داده و مرا در دنیای پر از فریب ونیرنگ و پلیدی حفظ کرده و زیبایی ها را نیز به من هدیه کرده است.

به نام او که ذکرو یادش آرامش دهنده ی دلهای مضطرب و پریشان است .
در کودکی با بروز هر نگرانی و ناامنی ، با هر بار ترسیدن و لرزیدن به دامان مادر وآغوش پدر پناه میبردیم و بر این باور بودیم که وقتی بزرگ شدیم دیگه از هیچ چیزی نمی ترسیم و با نگرانی ها مبارزه می کنیم... و با این فکر به ارامش میرسیدیم. بزرگ شدیم اما با بزرگ شدنمان نگرانی ها و مشکلات و ناامنی ها هم بزرگ شدند . دیگه به دامان و آغوش پدر ومادر پناه نمی بریم که یا در کنارمان نیستند و یا اگر هستند خودشان آنقدر دغدغه و نگرانی دارند که تحمل مشکلات ما از طاقتشان خارج است. هر چند کم وبیش مشکلاتمان را میدانند و نگرانمان هستند. حالا دیگر برای تسلای دل پر دردمان از همسرمان یاری می طلبیم و در کنار او بدنبال آرامش می گردیم اما این تکیه گاه نیز محکم نیست. او نیز دغدغه ها و نگرانی ها و مسائل خود را دارد .و یا از درک مشکلات ما عاجز است و علاقه ای به شنیدن و درک مسائلمان را ندارد ( همانگونه که ما هم از درک مسائل او عاجریم) .
حالا بعد از سالها عمر از خدا گرفتن ، سالها مراوده با دوست وفامیل و آشنا و همسر و همکار و... وقتی با خودت خلوت می کنی می بینی که تنهایی. تنها. ترس وجودت را پر می کند و به اطراف با هول و ترس نگاه می کنی .کسی نیست که یاریگرت باشد که هر کس خود درگیر است . سرمای گزنده ای در رگ و گوشتت نفوذ میکند. تو تنها و مردد مانده ای . به دنبال خلوتی برای خود می گردی که اگر پیدا کنی دقایقی بنشینی و به بی کسی و غربتت گریه کنی. گریه میکنی ولی به آرامش نمی رسی .باز هم گریه می کنی و مراقبی که صدای گریه ات را هیچ کس نشنود که یا غصه می خورد یا همراه گریه هایت میشود و یا فقط نظاره گر میشود که هیچ کدام خوب نیست. این احساس برای تو ( خواننده ی این متن) غریب نیست. تو نیز بارها این حس را تجربه کرده ای شاید به شکلی دیگر شاید به روش خودت ولی با آن بیکانه نیستی. تو هم در این دنیای شلوغ ، در میان این همه دوست و آشنا ، تنهایی.
اما تو هم مثل من در میان سرمای تنهایی وجودت شعله ای فروزان را حس می کنی که اگه اون نبود هیچ امیدی نبود. میدانم ومیدانی که در این وادی پر خطر ، کسی هست که دستمان ... نه که تمام وجودمان را گرفته وحفظ کرده و به پیش میبرد و باز میدارد و پناهمان میدهد . کسی هست که درون پر غوغای مرا نظم داده و سلامتی به من هدیه داده و مرا در دنیای پر از فریب ونیرنگ و پلیدی حفظ کرده و زیبایی ها را نیز به من هدیه کرده است. .. آری کسی هست که هر بار دست به قلم برده ام وخواسته ام شکوه کنم و از غمها و نگرانی ها بنویسم ، مانع از تمام شدن نوشته هایم به شکل گله و شکایه شده است . آری من حضور او را در قلب و روحم ، در کنارم و در قطره های اشک ولبخند گریه آلودم حس می کنم . من مدتهاست که آرامش و امنیتم را از ذات اقدسش میگیرم و میدانم که این حس برای تو نیز غریبه نیست.
براستی که خدا برای بنده اش کفایت می کند . براستی که یادش آرامش دهنده است وبراستی که خوشبختم که او را دارم. این حس هم برای تو بیگانه نیست.