تاریخ نگارش : بیست و پنجم بهمن 1392
مرد گل خوار و خرید قند
مرضیه علمدار .ب
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد ، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود
ناشر : برگرفته از مثنوی مولوی
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد ، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود .
فرد گل خوار ، روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت . عطار که در دکان ، سنگِ ترازو نداشت ، به جای وزنه ، ازگِل سرشوی برای وزن کردن استفاده می کرد .
عطار به مرد گفت : « من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم . اشکالی ندارد ؟ »
مرد گل خوار گفت : « من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی . » گل خوار با خود می گفت : « چه بهتر از این ! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است . اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است . »
عطار ، آن گونه که گفته بود ، به جای سنگ در یک کفه ی ترازو ، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت . در همین اثنا ، مرد گِل خوار دزدیده شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد . او با شتاب و البته نگران و تند تند می خورد و می ترسید که مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار که متوجه گل خوردن مشتری شده بود ، به روی خودش نمی آورد . بلکه به بهانه ی پیدا کردن تیشه ی قند شکنی خود را معطل می کرد تا گل خوار فرصت بیش تری برای خوردن گل داشته باشد.
عطار در دل خود می گفت : « تا می توانی از آن گل بخور . چون هر چه قدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی ! تو به خاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدی ات بشوم . در حالی که من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری ! تا می توانی گل بخور . تو فکر می کنی من احمق هستم ، نه! ، این طور نیست . بلکه هنگامی که در پایان کار مقدار قندت را دیدی ، خواهی فهمید که چه کسی نادان و چه کسی عاقل است !
اهل دنیا ، همان گل خوارانند و دنیا همان گل است . و قند ، خوراک شکرخواران و طوطیان با ایمانی است که خواهان پرکشیدن از این دنیای فانی به سرای ابدی خویش هستند .