تاریخ نگارش : دوم تير 1392
تزریق عشق ودوستی
مرضیه علمدار .ب
همه ی ما رو هم تاثیر گذاریم و من وظیفه دارم تاثیر خوب رو دیگران بگذارم . کار من تاثیر خودشو میذاره
روزی همراه با دوستم سوار تاکسی شدیم . موقع پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت :
- به خاطر رانندگی تان ممنونم . واقعا عالی بود .
راننده لحظه ای جا خورد و پرسید :
- مطمئنید . حالتون خوبه ؟
- ممنونم . خوبم .توی این ترافیک سنگین همین که خونسردید و مشغول بکارهستید نشون میده راننده خوبی هستید .
راننده نگاهش کرد و با لبخندی گفت : - بله . منم ممنونم.
و راه افتاد و رفت از دوستم پرسیدم :
- این کار تو یعنی چی . رانندگی اون معمولی بود . تازه در قبال کارش دستمزدش رو گرفت . چرا از اون تعریف کردی؟
- دارم با این کار عشق رو به این شهر برمیگردونم . این تنها چیزیه که میتونه این شهر رو نجات بده .
از حرفش خنده ام گرفت و با حالتی تمسخر آمیز ادامه دادم :
- تو میخوای این شهر چند میلیونی رو نجات بدی ؟ اونم با تزریق محبت و عشق ؟ چطور میشه یه نفر به تنهایی یه شهر رو نجات بده ؟
- چرا یه نفر ؟ فکرشو بکن . اون راننده از رفتاری که باهاش داشتم حالش بهتر میشه . کرایه ای را که دادیم با دل خوش خرج میکنه و در نتیجه حس خوبش به فروشنده و همه ی افراد خانواده ش منتقل میشه . اون راننده با چند مسافر دیگه در تماسه و این حس رو به اونا هم میده .تازه به خانواده ی خودش و خانواده ی اون فروشنده هم این حس منتقل میشه . . .
با صدای بلند خندیدم . واقعا استدلالش به نظرم خنده دار اومد .حرفشو قطع کردم و گفتم :
- از کجا این قدر مطمئنی که راننده ی تاکسی انتقال دهنده ی حس تو باشه . تازه تو باهاش اینجوری برخورد کردی . بقیه که مثل تو رفتار نمی کنن. خیلی ها با بی احترامی با اون برخورد می کنن. پس کارت چندان تاثیری در انتقال حس خوب نداره .
- درسته .اما من کار خودمو انجام میدم .همه ی ما رو هم تاثیر گذاریم و من وظیفه دارم تاثیر خوب رو دیگران بگذارم . کار من تاثیر خودشو میذاره . در ضمن من فقط متکی به یه نفر نیستم .من در طول روز با چندین نفر در ارتباطم که اگه بتونم حس خوب رو به اونا منتقل کنم و اونا هم به نوبه ی خودشون انتقال دهنده ی همین حس بشن میدونی چند صد نفر در روز دارای حس خوب شدن ؟ تازه من با این کار حس خودمم بهتر میشه .وقتی با احترام و علاقه و محبت و . . . با مردم برخورد میکنم در درجه ی اول خودم شارژ میشم و این کار مهمیه .
خنده تمسخر امیزم از رو صورتم محو شد . به دوستم خیره شدم اون با خنده ادامه داد :
- فکر میکنی خل شدم ؟ اما نه من ناامید نیستم . من فکر میکنم خوشحال کردن مردم شهرم که مدتهاست خندیدن و شاد بودن رو فراموش کردند کار بزرگیه . من خودم رو ملزم میدونم در حد توانم که کم هم نیست قدم بردارم . من وظیفه دارم عشق و محبت رو با رفتار و کلام و نگاهم به مردم شهرم تزریق کنم. فکر کن اگه در طی روز فقط رو سی نفر تاثیر بذارم و اون سی نفر هر کدوم رو ده نفر دیگه تاثیر بذارن ،چه کارمهمی کردم .
من با لبخندی حرفشو تایید کردم و گفتم :
- آره کار بزرگیه . فکر میکنم منم یکی از اون سی نفر امروزت باشم . از فردا . . . نه از همین حالا منم تو کارتزریق محبت و مهربونی می افتم .