تاریخ نگارش : سي و يکم شهريور 1392
پیامبر و درخت و جوان .....
سیده منصوره خادم
پیامبر نامش آشنا بود، درخت نامش سرو و جوان نامی نداشت. او شهیدی گمنام بود.
هرسه به خدا گفتند: .................

پیامبری و درختی و جوانی درجوار هم بودند. پیامبر نامش آشنا بود، درخت نامش سرو و جوان نامی نداشت. او شهیدی گمنام بود. پیرزن دوان دوان به سمتشان آمد. سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت. (بی آنکه او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو می خواهم، شفایش را.
و به شتاب، آبی روی سنگ شهید پاشید (بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت پسرم را. و به چشم برهم زدنی دستمالی بر دست درخت بست. (بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود، رفت. او می دانست که فرصت چقدر اندک است. پیرزن در جستجوی استجابت دعا می دوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را می نگریستند.
درخت به پیامبر گفت: چقدر بی قرار بود! دعایی کن. ای پیامبر، پسرش را و شفایش را. و پیامبر به شهید گفت: چقدر عاشق بود! دعایش کن، ای شهید، پسرش را و شفایش را. و هرسه به خدا گفتند: چقدر مادر بود! اجابتی کن، ای خدا، دعایمان را و پسرش را و شفایش را.
فردای آن روز پیکر پیرزنی را بر روی دست می بردند. مردم با گامهای شمرده، بی هیچ شتابی.
و آن سوتر، پسری آرام دستمالی را از درخت باز می کرد، سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست و پسر اما نمی دانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است و نمی دانست چرا سنگ شهید خیس است و نمی دانست این جای پنج انگشت کیست که بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر و شهید برایش چه کرده اند. پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تاکجاها دویده بود.

عرفان نظرآهاری